آن روز روز مادر بود
>
تکبرگی در سربرگ خاطره ها

آن روز روز مادر بود

نویسنده : AlI NaMaVaR | تاریخ : 21:42 - پنج شنبه 23 شهريور 1391

آن روز روز مادر بود

روز مادر بود. مردی مقابل گلفروشی ایستاده بود و می‌خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر دیگری بود سفارش دهد تا برایش پست شود.
وقتی از گل فروشی خارج شد، دختری را دید که روی جدول کنارخیابان نشسته بود و هق هق گریه می‌کرد. مرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید: «دختر خوب، چرا گریه می‌کنی؟»
دختر در حالی که گریه می‌کرد گفت: «می‌خواستم برای مادرم یک شاخه گل رز بخرم ولی فقط ۷۵ سنت دارم در حالی که گل رز ۲ دلار می‌شود.»

مرد لبخندی زد و گفت: با من بیا من برای تو یک شاخه رز قشنگ می‌خرم.
وقتی از گلفروشی خارج شدند مرد به دختر گفت:مادرت کجاست؟می‌خواهی تو را برسانم؟

دخترک گفت: نه ممنونتا قبر مادرم راه زیادی نیست.
مرد دلش گرفت.. طاقت نیاورد، به گل فروشی برگشت، دسته گل را گرفت و ۲۰۰ مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد!

*تکبرگی در سربرگ خاطره ها*
www.ragbarg.loxblog.com

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


دسته بندی : <-CategoryName->
برچسب‌ها: داستان های زیبا و آموزنده, داستان های زیبا, آموزنده, داستان های آموزنده, روز مادر ,